پسماند



اگه یک وقتی هوای یه بوسه از لعل یار کردی بدون خراب کردی ! اگه هوس کردی یار رو تو بغل بگیری بدون خراب کردی . اگه هوس کردی زیر بارون با یار قدم بزنی بدون خراب کردی . اگه هوس کردی بری پیش یار بدون خراب کردی . اگه هوس کردی با یار ، یار شی بدون خراب کردی . اگه هوس کردی یار رو تصور کنی بدون خراب کردی . همه ی این کارارو اون موقعی درست کردی که از یار فرار کردی ! یا یار از تو . :((

بیا بدون اینکه خراب کنی تو حسرت یار بمون ، سکوت کن ، بیخیال .

فعلن بشین !


الان ساعت تقرببن دویه شبه مثلن ولی من نشستم اینجا و چشام خمار تر از قبل خیره به کلمه ی بعدیه در حال تایپه ! اون حالی که منتظرش بودم داره کم کم بم القا میشه و میخوام ببینم این دفه چه جوری متحول میشم *ـ* منتظر این تعطیلی های عیدم تا یکم به ذهنم سر و سامون بدم . خیلی بده آدم همیشه برای منظم کردن ذهنش منتظر چیزی باشه و در لحظه نتونه ذهنشو منظم کنه نه‌؟؟!‌:( من اسمشو میذارم یه نوع اعتیاد . اعتیاد به انسباط زمان ! 

یه چیز دیگه ای که برام جالبه این بوده که یه مطلب رندوم به ذهنم خطور کنه و اینجا در موردش بنویسم . تا هر چقدر که حوصلشو داشته باشم . حالا نه اینکه مثلن همه ی مطالب قبلی که نوشتم خیلی رندوم نبوده‌!! :)))

 شوخی میکنم . بگذریم .

داشتم از حال و احوال میگفتم که چه خوب آدم بتونه در یه لحظه همه چیزو هندل و مرتب کنه تو ذهنش و خب بگه اوکی این صد تا هدف و کاری که قراره انجام بدمو اینجوری توی ذهنم طبقه بندی و زمان بندی میکنم . بدون نوشتن رو کاغذ و برنامه ریزی و اون مسخره بازیا :)))) نه این که برنامه ریزی چیز خوبی نیستا ولی من به شخصه دوست دارم آدمی باشم که تو ذهنش همه چیش ترسیم میشه و براساس اون میتونه وابسته به شرایط ترسیمات ذهنیشو تغییر بده . بتونه خیلی انعطاف پذیر باشه . سازگاری تو زندگی خیلی مهمه . 

دوست دارم یه بار با این آدمایی که میگن آدم باید تو لحظه زندگی کنه یه دعوای حسابی را بندازم . دو تا بخورم دوتام بزنم . نه اول دو تا بزنم بعدش شایدم دو تا بخوردم حالا ! بعدشم اگه نای بلند شدن داشت یه بحث منطقی هم داشته باشیم بدک نیست :)

نکته ی بعد این که چقدر بده . عاااا . بهتره بگم چقدر خوب نیست آدم تو یه شرایط مرزی قرار بگیره . البته مسیر که مشخصه ولی همیشه مشخص بودن مسیر زیاد کمک کننده نیست . خیلی چیزا برای طی کردن مسیر لازمه . واسه همینه که میگم شرایط مرزی وقت آدمو یکم میگیره . باید بررسی کرد که بین این ور و اون ور مرز چقدر فاصله هست . چقدر هزینه داره طی کردن این فاصله و از همه مهمتر نقشش توی سرعتت توی مسیر چیه ! نمیگم آدم باید بتونه آینده رو پیش بینی کنه و لی اگه یکم مثل بابام آینده نگر تر بودم الان خیلی راحت تر سازگاری میکردم . حداقل از خیلی موضوعاتی که عقلم بم میگه الان نباید برام مهم باشه میگذشتم . و خیلی موضوعاتی که همون عقل میگه باید برام مهم باشه برام مهم میشدن . ولی خب عقل داریم تا عقل !‌:))

شاید برای خودم جالب توجه باشه ( برای شما شاید اصلن مهم هم نباشه !‌) ولی من تقریبن حس میکنم هر روز یه جور جدیدی مغزم دنیا رو حس میکنه . حالا اگه خدااااااااااااای نکرده یه تومور مغزی تو سرم بود که اینطوری داره بیوشیمی مغزم تغییر میکنه برام آرزوی سلامتی کنین . مرسی !

یه شعری رو از خیام خیلی دوست داشتم . بنده خدا میگفت :

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست

چون هست بهرچه هست نقصان و شکست

انگار که هرچه هست در عالم نیست

پندار که هرچه نیست در عالم هست






نمیخوام بگم هیچ چیزی تو این دنیا ارزش نداره و از این قبیل حرفا ولی 

مفهمومی که تو ذهنم شکل میگیره و برام جالبه اینه که کارکرد مغز جوریه که جهان رو همیشه ناقص میبینه ! یعنی به خودی خود ناقص نیست ولی اگه فرض کنین مغز پدیده ی X رو میبینه و در اون براساس مشابهت سازی هایی که براساس تجاربش داشته پدیده ی Y رو یافت نمیکنه اون پدیده چندان ش نمیکنه ! نمیدونم چرا ولی میخوام یه جوری کمال گرایی در انسان رو توجیه کنم . بهتره بگم تکمیل گرایی یا میل به تکامل در طبیعت ! 

خیلی دوست دارم یه زمانی بشه و من نوروساینس رو بخونم . از حق نگذریم همه چی این بالاست دیگه ! یکمم اون پایین ماییناست !

واقعن چی میتوتنست مارو راضی نگه داره‌ ؟‌جز اینکه خودمون کامل شیم . 

به نظرتون من میتونم یکی از انتخاب های طبیعت تو انتخاب طبیعی باشم ؟؟؟!‌:))))

شما چطور‌؟!‌‌ D:


 



اون ابلهی که میگفت :‌همه ی زندگی به اون چیزایی نیستن که بخوای بدونی . بعضی وقتا به چیزایین که دوست داری ندونی‌‌ ! حالا بباد جواب بده !! یالا دیگه :) آخه مرد مومن من که تا اون موقع که دوست داشتم خیلی چیزا رو بدونم وضعم اون بود . از اون جاییم که خواستم خیلی چیزارو ندونم شد وضعم این :/ آخه چیارو باید میدونستم و چیارو نباید خب ؟‌:(
یه دوستی بهم گفت برو فعلن شاید سه چهار سال دیگه دوباره باهم دوست شدیم . الان فعلن میخوام باهات قهر باشم . منم با کلی گریه و خواهش گفتم باشه !‌ بعد اونجا بود که فهمیدم ای کاش چه همه چیز مزخرف نمیدونستم !!
یه بار دیگه هم خواستم با یه دوست سیزده سالم قهر کنم . ( چه حکمتی داره که تک و توک دوستای صمیمیه من سنشون زیر پونزده ساله ؟:))‌ ) بعد اومدم گفتم بیا با هم قهر کنیم اونم خیلی منطقی گفت باشه . فردا صبح دوباره دلم هواشو کرد ! اونجا بود که گفتم ای کاش چه همه چیز میدونستم !! 
اینام به کنار .
ولی تهش اونجایی که باید میمردم و نمردم . اگه یه چیزایی رو درست میفهمیدم‌ یه چیزایی رو کمتر یه چیزایی رو بیشتر یه چیزایی رو درست و یه چیزایی رو غلط نمیفهمیدم ببین تفاوت ره از کجا به کجا بود ؟
من که چشمامو زیاد شستم و هر بار یه جوری دیدم که اونجوری که می بود نمی بود :| یا اونجوری که نمی بود می بود .

آخه چرا باید یه قسمتی از روز فکرم اون باشه ؟ اگه یه سری چیزا رو بدونم میری از ذهنم ؟

- برو دیگه باشه ؟
+باشٓه . :))‌
- :(  
+ باشه .

من نمیدونم چرا اینقدر از بعضی آدما بدم میاد . شاید با خودتون بگین ما هم از خیلیا بدمون بیاد ولی بدم اومدن من فرق داره حس میکنم :/

اولن وقتی یکی که ازش بدم میاد بم نزدیک میشه به شدت عصبی میشم . بعد اون سردرد لعنتی میاد سراغم . تخیل میکنم دارم به طرز فجیعی اون آدم رو میشکمش :) بعد به علت اینکه حکم قتل اعدامه صحنه رو ترک میکنم . آخه چرا باید به خاطر یه آدم بی اهمیت جون خودمو به خطر بندازم ؟ الان شاید با خودتون بگین من چه آدم انسان ستیزی هستم . یا فکر کنین خیلی خودم رو از بقیه بالاتر میدونم . ولی واقعیت اینه که من هیچ کدوم از اینا نیستم . من فقط نمیتونم خیلیا رو تحمل کنم . از کسانی که حتی یکم بهم نزدیک میشن تا شاید بخوان باهام دوستی کنن فرار میکنم یا فراریشون میدم . اصلن خوشم نمیاد کسی از من خوشش بیاد :/ خیلی مسخره شدم دیگه :) از آدمایی که به نظرم ابله میان خییییلی متنفرم . بعضی وقتا که بهشون فکر میکنم نمیدونم بخندم ، عصبانی شم یا گریه کنم . التبه من خودمم از نظر خیلیا ابله به نظر میام ولی برام مهم نیست :) همین طور که برام مهم نیست برای کسی مهم باشه من دربارش چی فکر میکنم :)) چیزی که مهمه برای من احساس خودمه نسبت بقیه  که بعضی از این آدما حالمو بهم میزنن . 

این حرفارو اینجا گفتم که خالی شم . بهتر سازش کنم . با محیط اطرافم . شاید یه خشمی در من هست که پنهان شده . و داره اینجوری خودشو نشون میده . شاید به طور ناخودآگاه از خودمم بدم میاد که اینجوری باعث شده از بعضی آدما به این شدت بدم بیاد . 

این که یه نفر مثل من بیاد یه خصیصه ی منفی ( دقیقن نمیدونم اگه من از کسی بدم بیاد الان این میشه یه خصیصه ی منفی یا نه ولی فعلن منفی در نظرش میگیرم ) از خودشو اینجا بنویسه ممکنه مثل من هیچ هدف خاصی نداشته باشه . گفتم ممکنه یه راهی بصرفن برای سازش بهتر با محیط اطراف . با این اجتماع که به شدت خسته کننده و مضحکه .

دوست دارم یه گوشه تو اتاقم بتمرگم و به کارایی که باید بکنم برسم . درس بخونم ، کد بزنم ، بنویسم یا . ولی با کسی در ارتباط نباشم . خسته میشم . نه میخوام به کسی نیازی داشته باشم و نه میخوام کسی به من نیازی داشته باشه . ای کاش میشد دانشگاه نرفت و دور از واقعیت هم نبود :((

.

دکتر دوتاشو بکنم سه تا حله دیگه ؟

یا بیشتر بخورم ؟

دکتر دیگه نمیپرسم تا کِی . بگو چقدر :)

اندازه بده . زمان دیگه مهم نیست .



 



هی با خودم گفتم بشینم خیلی معقول و واقع بینانه به درس و زندگیم برسم و همه چیو بذارم کنار . ولی یه لحظه که فکرشو میکنم میبینم همه چیو از دست میدم . انگار چیزایی که دارم به من معنی میدن . هنوز یاد نگرفتم چیزای جدیدی پیدا کنم که تو مغزم منو به عنوان یه شخصیت جدید بپذیره ! خودمم وابسته ی این شخصیته شدم . 

خیلی وقته مطرب پرده گردونده و نغمه ی عراق رو عر میزنه ! یکی نیست بگه خفه شو بابا یارمون کجا بود آخه . الان مثلن اگه یکی بم بگه مشکلت چیه تو زندگی قطعن میگم نمیدونم مشکلم چیه . دقیقن نمیدونم چرا میگم نمیدونم ولی میگم نمیدونم چون واقعن نمیدونم !

یه نکته ی دیگه ای که حس میکنم به درد کسایی میخوره که هنوز به بلوغ نرسیدن ( :)))) ) اینه که کلن تو دوران کودکی و نوجوونی به یه چیزایی نباید فکر کنین . اگه دوست داشتین فکر کنین دربارش و بیشتر بدونین نباید این کارو بکنین . بذارین مغز روند طبیعی خودشو طی کنه . به چیزایی که لازمه و نیازتونه فکر کنین . مثالی که میتونم بزنم اینه که به جای اینکه بچه سه ساله رو بفرستین تو زمین بازی براش کتاب کمدی الهی رو بخرین و وادارش کنین بخونه . خطری که وجود داره اینه که اگه حتی اون بچه چیزی از کتاب سر در بیاره هم چیزی که براش لازم و ضروری بوده و مختص سنش بوده رو ازش گرفتین و در عوض اونو انداختین تو میدون گاوبازی ! اولش گول میخوری . فکر میکنی از بقیه جلو افتادی . یکمم شاید حس کنی بزرگ شدی . یه اعتماد به نفس کاذبی هم بهت میده ولی بعدن که بزرگ تر میشی میفهمی چقدر احمقانه و بدر نخور بودن . کاری که باید سر جاش میکردی رو نکردی . 

ای کاش به یه چیزایی هیچ وقت فکر نمیکردم . یا حداقل معقول با افکارم برخورد کنم . ای کاش بیشتر بازی میکردم . تو بچگی رو میگم . یه جای این مغز طبیعی نیست خلاصه :) همیناشه که بالا و پایینم میکنه . ظاهرش جذابه ولی واقع بینانه نیست . 

بعضی وقتا بعضی پستای این وبلاگو که میخونم از خودم خجال میکشم . آدم اینقدر ناله کنه بعد یه دفعه ای چهار تا کار مفیدم تو زندگیش کنه دوباره به خاطر وابستگیش به حال قبلی که داشته برگرده به حال سابق ! این یعنی واقع بین نبودن دیگه .

راستی از حقایق چه خبر ؟


اندیشه مکن بکن تو خود را در خواب

کاندیشه ز روی مه حجابست حجاب

دل چون ماهست در دل اندیشه مدار

انداز تو اندیشه گری را در آب



داشتم میرفتم سمت ایستگاه اتوبوس . از پله های زیر گذر مترو که بالا میرفتم یه پسر که تقریبن همسن خودم بود نشسته بود لبه ی پله ی کنار آسانور زیرگذر . نمیدونم چی شد همینجوری که از کنارش رد شدم یه سناریو شروع شد تو مغزم به تصور شدن . سناریو این بود که رفتم نزدیکش نشستم کنارشو دستمو انداختم تو گردنشو بش گفتم آقا پسر خوشتیپ ، میای با هم دوست شیم ؟ بعد اونم با یه لبخند تمسخر آمیز که این رو بم بفهمونه که فکر میکنه دارم باش شوخی میکنم بم جواب بده آره بیا دوست شیم !! البته بعدش یه قسمت رو تو ذهنم در نظر گرفتم که بعد اینکه بم گفت آره بیا دوست شیم یه دفعه جدی شه بگه پاشو گمشو برو پی کارت بابا . تو کی هستی اصلن ؟

هععییی . :(

خلاصه خواستم بگم ای کاش میشد بدون در نظر گرفتن اون قسمت آخر حداقل همچین سناریویی رو تصور کرد . فقط تصور . بدون اون قسمت آخر :(

قسمت آخر این پست بی هدف هم اینکه ای کاش میشد دستتو بندازی گردن یکی و بگی میخوام بات دوست شم و اونم بخنده و از ته دل بگه باشه .

فوقش دو روزه همو میشناسیم و بعد میبینیم نمتیونیم با هم دوست باشیم و خیلی معقول دیگه دوستیمونو ادامه نمیدیم . مگه غیر از اینه ؟

. شاید این فکرا بیشتر نشون میده که من چقدر آدم وابسته ایم . یا چقدر مستعد وابسته شدنم . شاید ترس از همینه که اینقدر سخت با آدما ارتباط برقرار میکنم . فکر کنم مشکل از منه که دوست دارم رابطه ها این قدر سهل و آسون برقرار شن :)  


پرتوی ستاره ای در چشمان خواب آلود ما افکنده شد و جهان را خیره به خود نگاه داشت . ابتدا آتش را درون خود متمرکز میکرد و به درون کهکشان می انداخت و تا آنجا پیش رفت که سرما درونش را فرا گرفت و مبدل به سنگی تاریک شد . سپس خودش را به سمت ما پرتاب کرد اما تلاشش در رسیدن به ما بی فایده بود . او سرد تر از آن شده بود که بتواند حرکتی انجام دهد . چشمان ما همچنان از آن پرتو باز و روشن بود و خیره به سنگی سرد .
زمان و سنگ ، هر دو ما را به سمت خواب سوق دادند . آن سنگ گرمای پرتو را کم کمک از چشمان ما کشید . او به گرمای وجود ما نیز رحمی نداشت و تمام نور ما را به یغما برد تا به آتش کشیده شد . سنگ آتشین وجود ما را سرد و تاریک کرده بود و ما را در خوابی عمیق فرو برده بود . 
اما ناگهان پرتوی نوری از سمت او به سمت چشمان سرد ما پرتاب شد و گرمای آن پلک ما را تر کرد . ما از آن خواب سنگین بیدار شده بودیم و نور سنگ در عمق جان ما روشنایی میداد . پرتو ی سنگ چشمان ما را به خود خیره نگاه داشت . ابتدا آتش درون خود را متمرکز میکرد و به درون کهکشان می انداخت و تا آنجا پیش رفت که .


سرم داره میترکه . سر به زیر که بودم چشام اینقدر درد نمیکرد . تنم اینقدر نمیلرزید . دستام اینقدر سرخ نمیشدن . 
سر به زیر که بودم درخت درخت بود . ستاره ستاره . آسمون آسمون . آبی آبی . نارنجی نارنجی .دوست دوست . مادر مادر . پدر پدر . 
سر به زیر که بودم سرم همیشه بالا بود ! سر تو آسمون که میرفت دیر پایین میومد . 
وقتی سر به زیر بودم . پر از حس آشنا بودم . هر کدوم رو که میخواستم بدون نیاز به هیچ چیز دیگه ای حس میکردم . نه موسیقی میخواستم . نه رفتن به طبیعت . نه دیدن یک دوست . نه بازی با یک اسباب بازی . نه فکر .
سر به زیر که بودم بدون اینکه بفهمم میفهمم میفهمیدم ! هر چی میفهمیدم میچشیدم . میدیدم . میشنویدم . بو میکردم . بالاتر از همه ی اینا لمس میکردم .
سر به زیر که بودم سایه ی بال هامو رو زمین میدیدم . وقتی تشون میدادم چقد ذوق میکردم *ـ*
ای کاش سرم بره زیر خاک . شاید تنها راهی که دوباره سر به زیر بشم اینه . آره سرم بره زیر خاک !
سرم بره زیر خاک .

سربار غم خود شده ام  
میچکم از سر یک خار درون دل شب
که از ساقه ی یک گل بی رنگ به بیرون جسته
میچکم از دل یک فرض محال به یک کاسه ی شک
یا که از فرط فراق من و اندیشه ی روز
میچکم روی زمین یک خواب
به زمان می نگرم 
راهزن می آید در یک آن
کاروان رویا را به یغما می برد
به زمان می نگرم 
در مرگی به تن مردی خوش آمد میگفت 
مرد بی چاره به دربان خیره
به امید خواب دیدن زیر لب از طرب صبح میگفت 
به زمان می نگرم 
سربار غم خود شده ام
جام از دست من افتد به درون یک راز
راز از جام پر شد ، ریخت روی این جمجمه ی خالی 
ساعت ایستاد ، زمان نظاره گر شد 
مرد تنهای راهزن ، جام بدست 
گل پرخاری را می بوید
و سوار بر غم
از درون در مرگ
به درون تهی یک جهان می نگرد  
 


از کجا آمد دوست ؟
خبری داد به من باد صباح
ز فراق شمس از مولانا
دل اندوه تپید 
و ضمیر آشنای یک پیر ، برنا شد
در نگاه پسری چشم سیاه
مگس شهوت به تکاپو اقتاد 
و بلندای محبت به زمین های پر از آفت عشق کرد سقوط
از کجا آمد دوست ؟
خبری آمد از سوی یک باغ
حوریان رم کردند‌ !
و به دنبال غلامی پی اندیشه ی کامی از او 
عارفی زیر درخت ملکوت
در خیال دختری در دوزخ میشد  
در کنار رودی
پسری لب های خود را در آب می بوسید
دختری در پس یک کوه با خود تنها
دوستی با تن خود را در فکر میداد رشد 
از کجا آمد دوست ؟
خبری آمد از سوی تباهی
سجده در عمق خطایی غرق شد
فقر در آهی پر میزد
راه در ترس شروع ، به خود می پیچید
در دشت زباله ی زمان
گربه هایی به دنبال غذا
 جامه ی سبز خطا را به تن کردم
رفتم از خانه ی تنگ تلقین
رفتم از کوچه ننگ تحقیر
و زدم بیرون از شهر تباهی 
رفتم و رفتم 
تا ته بازی شرم
تا فضای احساس 
تا شب فلسفه های بی روز
رقتم و رفتم
رفتم و رفتم
رفتم و رفتم
تا رسیدم من به یک دیوار
پای دیوار نشستم
خوابم برد
یا خود را خواب کردم ؟  

خش خش ، خش خش 
رفتگران شهر ارواح
می روبند کوچه ها را به جاروی نهان اسرار
خش خش ، خش خش
دم صبح است و به اندوهی خواب
همه ارواح درون یک خیال بی تاب
یک مسافر می رسد از راه ، ترسان ترسان
عرق می ریزد
آفتاب غربت شهر ، سایه اش را جان می بخشد
روح زنی بی رنگ و رو ، در اضطراب نرسیدن ، می آید به سمت او
کاسه ای آب به دستش می دهد 
لبخند مرده ای می زند  
در پی خواب خویش می رود
خش خش ، خش خش
کودکان روح بی کارند
نمی خوانند حتی یک کتاب
سر شب میخوابند
صبح ، از خستگی خواب ، ناچار بیدارند
خش خش ، خش خش
کودکان شهر ارواح ، بی کارند
خش خش ، خش خش
پای آن گل را میبینی به چشم ؟
دو درخت بالاتر ، پشت درخت
غول ها معرکه ای بر پا کردند چه سخت
بر شانه های یک غول دو روح ، میکوبند بر طبل هایی چوبی
یک زن در وسط معرکه می رقصد 
در میان حاضران ، غولی می شود عاشق زن
وای . ای وای چه شد ؟!
شیشه ای افتاد ، شکست
شیشه ی عمری بود
شیشه ی عمرش بود
خش خش ، خش خش
آب از پشت نگاهی جاریست
انتظاری می کشد بار افق های دور
شاید این بار ، روحی در راه است
شاید این بار ، آغوشی ببوید بوی‌ تنهایی مرگی را
شاید این بار ، دل یار ، می سوزد به حال مرگ
خش خش ، خش خش 
رفتگر می روید
دم صبح است
روح ها در خوابند 
من هنوز بیدارم



یک بار نشستم با خودم فکر کردم چرا کلمات تو ذهنم وقتی نظم میگیرن با همون نظم رو زبونم نمیچرخن !! با بدتر از اون وقتیه که یه منظوری تو ذهنم شکل میگیره و بعد جوری بیانش میکنم که وسط حرفام می فهمم اصلن اونجوری که منظورم بوده رو بیان نکردم ! چقد حس بدی داره .
یک بار میخواستم به یه نفر یه فکر و احساسی که دربارش داشتم رو بگم . اگه فرض کنیم فکر و حس من مجموعه ی X رو تشکیل بدن و قراره با یه تابع F روی این مجموعه یه سری عملیات انجام بشه و خروجی Y رو رو زبونم بیاره ، خروجی Z رو داد و نتیجش اصلن با حس و فکرم درباره ی اون آدم جور در نمیومد . بعد یکم بیشتر دربارش فکر کردم . حس کردم اون تابع هیچ وقت نمیتونه به صورت پیش فرض تعریف شه تا خروجی که میخوایم رو بده . نمیدونم شاید همین الانم دارم خروجی غیر دلخواهم رو بهتون منتقل میکنم اما اگه امیدوار به این باشیم که من همونجوری که می خواستم نتیجه بگیرم دارم نتیجه میگیرم کلی فکر تو مغزم رد و بدل شده که این کلمه رو چه جوری تایپ کنم بهتره و این یعنی اون تابع در لحظه داره تغییر میکنه و طبیعتن خروجیشم کاملن غیر قابل پیش بینیه . یعنی غیر قابل پیش بینی که نیست . مثلن اگه یک ماشین طراحی بشه که بتونه این تابع هارو هر لحظه شناسایی کنه احتمالن بتونه بفهمه تابع بعدی میتونه چی باشه چون هر تابع تحت تاثیر توابع قبلشه و میتونه با یه تابع اولیه کلی پیش بینی از خروجی ها بیرون بده ! اگه فرض کنیم مغز ما بتونه مثل اون ماشین عمل کنه اون وقت توانایی اینو پیدا میکنه قبل شروع هر عملی نتایج حاصل از اون عمل رو به طور دقیق پیش بینی کنه . مثل کاری با شناخت خیلی کم من تو نظری های آماری میکنن . ولی خب مثلن شما در حین حرف زدن با کسی و بیان احساس و افکارتون به شخص مقابل خیلی شرایط غیرقابل پیش بینی و قابل پیش بینی قرار میگیرین و در لحظه تابع رفتاریتون عوض میشه و واسه همون ممکنه تو اون لحظه خروجی دلخواهتون رو نگیرین . از اونجا که مجموعه ی به هم پیوسته ی این خروجی ها روی هم تاثیر میذارن در نهایت خروجی نهایی حاصل از برایند همه ی خروجی هاییه که با توابع مختلف بدست اومده . از اونجا که تقریبا ورودی های این تابع که شامل تفکرات شما میشه ( در واقع رفتار طرف مقابل نسبت به شما ورودی اصلی و نتیجش تفکرات ایجاد شده در مقابل اون رفتار ها در شماست ) بهتره قبل از اینکه ارتباط مهمی با کسی برقرار کنین که فکر میکنین رو زندگیتون تاثر میذاره ( که البته برای من به شخصه شاید در طول عمرم انگشت شمار باشه :‌)‌)‌ ) تابع اولیتون رو تعریف کنین ، شرایط و اتفاقاتی که ممکنه در حین ارتباط روی اون تابع و توابع تغییر یافته ی حاصل از اون بسنجین و خروجی ها رو پیش بینی کنین . اون وقت میتونین بهترین خروجی رو انتخاب کنین و ببینید که تحت تاثیر چه توابعی ایجاد شده . حالا که اون تابع هارو شناختید میتونید شرایط و موقعیت رو جوری تغییر بدید که به سمت ایجاد اون توابعی که خروجی مطلوب شما رو بیرون میده سوق پیدا کنه و در واقع توپ رو بیارین تو زمین خودی !! شاید اینجوری بشه به اون آزادی ارتباطی که میخوام نزدیک بشم و خودمو توی زندان احساس و فکر طرف مقابل حس نکنم و اونجوری که میخوام منظورمو بیان کنم .
همین . !


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پیام مولوی - برنامه نویس وب Eric کِرْمِ درون RadioJavanMusic رشته کاراته Richard مطالعات خانواده در گام دوم انقلاب اسلامی درب های اتوماتیک