سربار غم خود شده ام
میچکم از سر یک خار درون دل شب
که از ساقه ی یک گل بی رنگ به بیرون جسته
میچکم از دل یک فرض محال به یک کاسه ی شک
یا که از فرط فراق من و اندیشه ی روز
میچکم روی زمین یک خواب
به زمان می نگرم
راهزن می آید در یک آن
کاروان رویا را به یغما می برد
به زمان می نگرم
در مرگی به تن مردی خوش آمد میگفت
مرد بی چاره به دربان خیره
به امید خواب دیدن زیر لب از طرب صبح میگفت
به زمان می نگرم
سربار غم خود شده ام
جام از دست من افتد به درون یک راز
راز از جام پر شد ، ریخت روی این جمجمه ی خالی
ساعت ایستاد ، زمان نظاره گر شد
مرد تنهای راهزن ، جام بدست
گل پرخاری را می بوید
و سوار بر غم
از درون در مرگ
به درون تهی یک جهان می نگرد
درباره این سایت