داشتم میرفتم سمت ایستگاه اتوبوس . از پله های زیر گذر مترو که بالا میرفتم یه پسر که تقریبن همسن خودم بود نشسته بود لبه ی پله ی کنار آسانور زیرگذر . نمیدونم چی شد همینجوری که از کنارش رد شدم یه سناریو شروع شد تو مغزم به تصور شدن . سناریو این بود که رفتم نزدیکش نشستم کنارشو دستمو انداختم تو گردنشو بش گفتم آقا پسر خوشتیپ ، میای با هم دوست شیم ؟ بعد اونم با یه لبخند تمسخر آمیز که این رو بم بفهمونه که فکر میکنه دارم باش شوخی میکنم بم جواب بده آره بیا دوست شیم !! البته بعدش یه قسمت رو تو ذهنم در نظر گرفتم که بعد اینکه بم گفت آره بیا دوست شیم یه دفعه جدی شه بگه پاشو گمشو برو پی کارت بابا . تو کی هستی اصلن ؟

هععییی . :(

خلاصه خواستم بگم ای کاش میشد بدون در نظر گرفتن اون قسمت آخر حداقل همچین سناریویی رو تصور کرد . فقط تصور . بدون اون قسمت آخر :(

قسمت آخر این پست بی هدف هم اینکه ای کاش میشد دستتو بندازی گردن یکی و بگی میخوام بات دوست شم و اونم بخنده و از ته دل بگه باشه .

فوقش دو روزه همو میشناسیم و بعد میبینیم نمتیونیم با هم دوست باشیم و خیلی معقول دیگه دوستیمونو ادامه نمیدیم . مگه غیر از اینه ؟

. شاید این فکرا بیشتر نشون میده که من چقدر آدم وابسته ایم . یا چقدر مستعد وابسته شدنم . شاید ترس از همینه که اینقدر سخت با آدما ارتباط برقرار میکنم . فکر کنم مشکل از منه که دوست دارم رابطه ها این قدر سهل و آسون برقرار شن :)  


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فرشته باد سیسمونی نوزاد صفحه دانش تجربی آموزش زبان ترکی استانبولی آموزش حرفه ای فروش و بازاریابی | تکنیک های فروش zhilooo panasonic24 Ryan