من نمیدونم چرا اینقدر از بعضی آدما بدم میاد . شاید با خودتون بگین ما هم از خیلیا بدمون بیاد ولی بدم اومدن من فرق داره حس میکنم :/
اولن وقتی یکی که ازش بدم میاد بم نزدیک میشه به شدت عصبی میشم . بعد اون سردرد لعنتی میاد سراغم . تخیل میکنم دارم به طرز فجیعی اون آدم رو میشکمش :) بعد به علت اینکه حکم قتل اعدامه صحنه رو ترک میکنم . آخه چرا باید به خاطر یه آدم بی اهمیت جون خودمو به خطر بندازم ؟ الان شاید با خودتون بگین من چه آدم انسان ستیزی هستم . یا فکر کنین خیلی خودم رو از بقیه بالاتر میدونم . ولی واقعیت اینه که من هیچ کدوم از اینا نیستم . من فقط نمیتونم خیلیا رو تحمل کنم . از کسانی که حتی یکم بهم نزدیک میشن تا شاید بخوان باهام دوستی کنن فرار میکنم یا فراریشون میدم . اصلن خوشم نمیاد کسی از من خوشش بیاد :/ خیلی مسخره شدم دیگه :) از آدمایی که به نظرم ابله میان خییییلی متنفرم . بعضی وقتا که بهشون فکر میکنم نمیدونم بخندم ، عصبانی شم یا گریه کنم . التبه من خودمم از نظر خیلیا ابله به نظر میام ولی برام مهم نیست :) همین طور که برام مهم نیست برای کسی مهم باشه من دربارش چی فکر میکنم :)) چیزی که مهمه برای من احساس خودمه نسبت بقیه که بعضی از این آدما حالمو بهم میزنن .
این حرفارو اینجا گفتم که خالی شم . بهتر سازش کنم . با محیط اطرافم . شاید یه خشمی در من هست که پنهان شده . و داره اینجوری خودشو نشون میده . شاید به طور ناخودآگاه از خودمم بدم میاد که اینجوری باعث شده از بعضی آدما به این شدت بدم بیاد .
این که یه نفر مثل من بیاد یه خصیصه ی منفی ( دقیقن نمیدونم اگه من از کسی بدم بیاد الان این میشه یه خصیصه ی منفی یا نه ولی فعلن منفی در نظرش میگیرم ) از خودشو اینجا بنویسه ممکنه مثل من هیچ هدف خاصی نداشته باشه . گفتم ممکنه یه راهی بصرفن برای سازش بهتر با محیط اطراف . با این اجتماع که به شدت خسته کننده و مضحکه .
دوست دارم یه گوشه تو اتاقم بتمرگم و به کارایی که باید بکنم برسم . درس بخونم ، کد بزنم ، بنویسم یا . ولی با کسی در ارتباط نباشم . خسته میشم . نه میخوام به کسی نیازی داشته باشم و نه میخوام کسی به من نیازی داشته باشه . ای کاش میشد دانشگاه نرفت و دور از واقعیت هم نبود :((
.
دکتر دوتاشو بکنم سه تا حله دیگه ؟
یا بیشتر بخورم ؟
دکتر دیگه نمیپرسم تا کِی . بگو چقدر :)
اندازه بده . زمان دیگه مهم نیست .
درباره این سایت